سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گزارش یک روزمان

 

گزارش یک روز مان:

صبح یک روز قشنگ بود.صبحی که می شد نفس پرطراوت زندگی را حس کرد.تلالو نور خورشید روی برفهای آن طرف خیابان منظره ای زیبا بوجود آورده بود.نگاهی به ساعت کردم هفت ونیم صبح بود.ساعت 9:45 کلاس روزنامه نگاری تخصصی شروع میشد.آن روز اولین جلسه کلاسها بود تقریبا یک ساعت و نیم بعد در دانشگاه بودم.دانشگاه ما واحد تهران مرکز(مجتمع ولیعصر)واقع در خیابان دماوند است. ازشروع دوباره ترم،دیدن اساتیدو دوستانم خوشحال بودم.واینکه این ترم، آخرین ترمه دلتنگ میشدم. بعد از کلاس روزنامه نگاری تخصصی،سازمانهای بین الملل وسپس تاریخ روزنامه نگاری-که یکی از دروس موردعلاقه ام هست- را گذراندم.از خبابان دماوند تامنزل ما واقع در گیشا یکساعت ونیمی راه است.هنگامی که به خانه رسیدم ساعت نزدیک هشت بود.هوا نسبت به صبح سردتر شده بودوبرفها تقریبا یخ زده بودند.چشم انداز برفی انتهای خیابان یازدهم درزیر نورچراغها بسیار دیدنی و دلگشا بود. چند دقیقه ای خیره به این منظره نگریستم.تا کم کم سرما تمام وجودم را دربرگرفت وبناچار داخل خانه شدم. از آنجایی که عادت دارم مباحث تدریس شده هرروز را در همان روز مطالعه کنم شروع کردم به خواندن جزوه هایم...

انگیزه ای تازه وشوری قوی در وجودم قوت گرفت برای ادامه تحصیلم در مقاطع بالاتر. اندکی بعد اخبار ساعت 21 آغاز شدو من با دقت تمام گوش فرا میدادم تااز اخبار تازه سرا سر دنیا با جزییات هر چه بیشتر آگاه شوم...

حالا دیگر وقت شام بود.بوی فسنجان مادرم همه جارا پر کرده بود.بعدازصرف شام وصحبت باپدرم و سایراعضا ی خانواده در مورد مسایل مختلف روز، احساس خستگی عمیقی کردم نگاهی به ساعت انداختم دقیقا یازده بود. با وجود احساس خستگی،بسیار خوشحال بودم چرا که یک روز دیگر هم به عنایت الهی، زیبا ومعنا دار گذشته بود...